به گزارش مشرق، حدود یک سال قبل بود که «الف لام خمینی» را دست گرفتم. واقعیتش را بخواهید خودم هم فکر نمیکردم بعد از مدتها چیزی پیدا شود که این شکلی مرا سر شوق بیاورد. لذت مرور زندگینامهوار تاریخی یک شخصیت مهم تاریخی در تاریخ معاصر ایران، آن هم در تار و پود حوادث فرهنگی و اجتماعی و سیاسی زمان خودش، آنقدر جذاب بود که کتاب ۱۱۰۰ صفحهای در سه چهار روز تمام شود. پستی هم در مدح آن در صفحه شخصیام در اینستاگرام منتشر کردم و یادم است که در پاسخ یکی از دوستان نوشتم: «حیف، حیف که خیلیها حوصله خواندن این کتاب را ندارند!» حالا تقریباً یک سال از آن روزها گذشته است. معاون دوستداشتنی سردبیر، سفارش سوژه مناسبتی برای ایام ارتحال امام (ره) کرده و زیر زیرکی اشارهای به «الف لام خمینی» میکند. خب چه فرصتی از این بهتر که برویم سراغش و برای شمایی که احتمالاً حوصله خواندن یک کتاب هزار صفحهای را ندارید، بعضی بخشهایش را روایت کنیم. این شما و این گزیدههایی به انتخاب ما از شاهکار هدایتا… بهبودی.
احترام به ننه خاور
آنطور که بهبودی در کتابش نوشته، آخرین فرزند آقاسیدمصطفی در ۳۰ شهریور ۱۲۸۱ هجری شمسی در محله رازی خمین (به محله لب رودخانه هم معروف بوده) به دنیا آمده. آقا سیدمصطفی پدر روحا… از بزرگان خمین بوده و مجتهد. دستش هم به دهانش میرسیده و در آن وضعیت بلبشوی دوران قاجار، دستگاهی داشته برای خودش و خیلی از مردم محروم را زیر پر و بال خودش میگرفته. آقاسیدمصطفی برای نوزادش یک دایه انتخاب میکند. اهالی آنجا «ننه خاور» صدایش میکردند. این خانم ننه خاور، همسر یکی از تفنگداران آقاسید مصطفی بوده. آنطور که در پانوشت صفحات ۲۹ و ۳۰ کتاب آمده ننه خاور تا زمان بازگشت امام (ره) از نجف هم در قید حیات بوده و امام به دیدنش میرفته. جالب اینکه آقاسید مصطفی برای ننه خاور شرط کرده بوده تا زمانی که به روحا… شیر میدهد فقط غذایی را بخورد که در خانه پدر نوزاد تهیه شده است.
بیغیرتی کردید!
روحا… پنج ماهه بود که آقاسید مصطفی برای کاری عازم سلطانآباد در نزدیکی خمین شد. راهی که طبق معمول دو روز به طول میانجامید. آقاسید مصطفی از بزرگان خمین بود. او در ۳۱ سالگی و در جایگاه یک مجتهد دینی از نجف برگشته و از علمای حوزه نجف اجازه اجتهاد داشت. در خمین هم به مرور تبدیل به یکی از شخصیتهای خمین شده بود. یادآوری نام او در کنار دیگر علمای محلی، مایه اعتبار شهادتنامهها، صلحنامهها و استعلامها و اسناد بود. هفت سال قبل از این در سال ۱۲۷۴ شمسی، زمانی که قرار بود نایبالحکومه دولت وارد خمین شود، یکی از خانهای محلی به نام بهرام خان جلوی او را گرفت و با او درگیر شد. هرچند بهرام خان در این درگیری شکست خورد و فرار کرد. او در ادامه مدعی شده که مایملکش که در منطقه مانده، غارت شده. برای رسیدگی به این موضوع از علمای محلی آن دیار استعلام شد که آیا ادعای بهرام خان درست است یا نه.
یکی از این معتمدان محلی آقاسید مصطفی بود. سیدمصطفی شهادت داد که بهرام خان عمده اموالش را با خودش برده و آنچه باقی مانده، چیز قابلی نبوده که ارزش غارت داشته باشد. در ناآرامیهای بعدی منطقه هم با بهرام خان درگیر شد. سیدمصطفی از اقدام بهرام خان به عنوان شرارت و هرزگی یاد کرده بود. حالا بعد از هفت سال و در راه سلطانآباد، برادران بهرام خان فرصت کرده بودند تا کینه قبلیشان را بشویند. آنها که در مسیر کمین کرده بودند، در موقعیتی مناسب به سیدمصطفی هجوم بردند و گلوله از فاصلهای نزدیک به قلب او اصابت کرد. سیدمصطفای مجتهد پیش از آنکه از اسب به زمین بیفتد این جمله را خطاب به آنها بر زبان آورد: «بی غیرتی کردید!» سیدمصطفی هنگام شهادت ۴۱ ساله و آخرین فرزندش روحا…، پنج ماهه بود.
در پناه مادر و عمه
هرچند آقا روحا… در دوران نوزادی، سایه پدر را از دست داد، اما دو پناهگاه دیگر را در نزدیک خود داشت. اگر سریال «صنوبر» را دیده باشید احتمالاً میدانید که از چه صحبت میکنیم. هاجر آغاز خانم احمدی مادر آقا روحا… تا ۱۶ سال بعد از شهادت همسرش، زندگیاش را وقف روحا... و پنج فرزند دیگر خود کرد. او علاوه بر این امور، ماترک همسرش را هم مدیریت میکرد. شریک مدبرش در این امور، خواهرشوهرش صاحبخانم بود. عمه آقا روحا... با اینکه در زمان از دست دادن همسرش به سن میانسالی هم نرسیده بود اما از ازدواج دوباره خودداری کرد.آقا روحا... بعدها از مادرش این چنین یاد میکند: «خاطره لالایی گفتنش با گیسوان بافته در دو طرف گونهاش هنوز در ذهنم نقش بسته است!» صاحب خانم عمه آقا روحا... هم نقش پررنگی در خاطرات دوران کودکی آقا روحا... داشت. او از عمهاش چنین یاد میکند: «زن شجاع و مدبری بود. پس از شهادت پدرم، خانه خود را رها کرد و به خانه ما آمد و مدیریت خانه، امور تحصیلی، املاک و برداشت محصولات را همه بر عهده گرفت. سپس برای قصاص قاتل پدرم با مادر و برادرم و چند نفر دیگر به تهران عزیمت کرد... از مادر درس دینداری و از عمهام درس روابط اجتماعی گرفتم.» اجازه بدهید باز هم برگردیم به سریال صنوبر، نقش عمه آقا روحا... را پریوش نظریه بازی کرده بود.
عروسی خوبان در ماه رمضان
جالب است بدانید که جلسه خواستگاری آقا روحا… ۲۹ ساله در اول ماه رمضان و ۱۲ بهمن ۱۳۰۸ هجری شمسی برگزار شده. روایت هدایتا… بهبودی در کتاب آنقدر جذاب هست که مرورش خالی از لطف نباشد: «زمستان ۱۳۰۸ و اول ماه رمضان و ۱۲ بهمن بود که آقا روحا... و برادرانش به تهران به منزل پدر خدیجه آمدند. خانمها زمینه را برای دیدن داماد آماده کردند. خدیجه از اتاقی دیگر، روحا... را برانداز کرد. خودش میگوید آقا کمی زردچهره بود و لاغراندام. سیدی بود ساده و بیآلایش. تو گویی مهمان ما برای مجلس درس مهیا بود نه برای مجلس خواستگاری... تنها چیزی که بهراحتی میشد در سیمای داماد یافت اتکا به نفس بود و بس. پنداری همه چیز را به هیچ میانگاشت.»
خواستگار و همراهان، تهران را ترک نکردند و در خانه آقای ثقفی ماندند. در پی کاشانهای بودند که اجاره کرده و عروس را به خانه بخت ببرند. قرار بر این شده بود که در تهران عروسی کنند سپس به قم بروند. خانه خیلی زود پیدا شد. در نزدیکی پامنار در کوچه میرزامحمد وزیر با سه اتاق. وقتی خدیجه آنجا را دید متعجب و حیران ماند. اینجا همان خانهای بود که در خواب دیده بود. اتاقها همان اتاق و حیاط هم همان حیاط. حتی پردهها هم همان پردههایی بود که در خواب دیده بودند. رفتند حرم شاه عبدالعظیم حسنی (ع) و صیغه عقد را آنجا خواندند. مبلغ مهریه هزار تومان بود. دو هفته بعد برابر با ۱۵ رمضان روز میلاد امام حسن (ع) برابر با ۲۶ بهمن ۱۳۰۸ عروسی برگزار شد و خدیجه به خانه بخت رفت… چند وقت بعد آقا سیدابوالقاسم کاشانی، مجتهد معروف و سیاستپیشه معروف تهران که آقا روحا… را دیده بود به پدر خدیجه گفته بود این اعجوبه را از کجا پیدا کردهای؟!
این تقدیر توست خدیجه
آقا روحا… تقریباً از سال ۱۳۰۱ و با هجرت استادش شیخ عبدالکریم حائری یزدی به قم، به این شهر رفت. او ۲۰ ساله بود. از زمان هجرت به قم چند مرتبه به خواستگاری رفته و به جایی نرسیده بود. دختر چند خانواده به او معرفی شده بودند. یا او نپسندیده بود یا آنها آقا روحا… را نپسندیده بودند. سال ۱۳۰۵ از بتول، دختر سیدمحمد کمرهای خواستگاری کرده بود. بتول دو سال از آقا روحا... کوچکتر بود. در تهران زندگی میکرد. تحصیلکرده مدرسه فرانسویها و در آموزشگاه «مریضخانه نسوان» دوره درمان بیماریهای زنان را دیده بود. پاسخ بتول کمرهای «نه» بود. او نمیخواست با یک «آخوند» ازدواج کند. سه سال بعد در سال ۱۳۰۸ هجری شمسی با پیشنهاد یکی از دوستان آماده خواستگاری از دختر شیخ محمد ثقفی شد؛ ثقفی از علمای تهران، فردی متمول و فاضل و خوشپوش بود که از سال ۱۳۰۳ برای تکمیل علوم دینی به قم مهاجرت کرده بود.
با این حال دختری که قرار بود آقا روحا… او را خواستگاری کند با خانوادهاش در قم زندگی نمیکرد و در تهران نزد مادربزرگش مانده بود. خدیجه ثققی وقتی خبر خواستگاری طلبهای از اهالی خمین را شنید، گفت نه: «من در کتاب جغرافیا هم نام خمین را ندیده بودم!» اما خواستگار آقا روحا… پا پس نمیکشید.
پدر خدیجه به پیوند با آقا روحا… راضی بود اما رضایت دخترش را هم لازم میدانست. مرتبه پنجم به واسطه خواستگار گفته بود اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای آنها احترام زیادی قائلیم! جواب «نه» خدیجه قدسی همچنان ادامه داشت تا اینکه خوابها به سراغ او آمدند و مقاومتش را سست! رویای آخر در شب نیمه شعبان دستاویزی برای خدیجه برای پاسخ منفی به جا نگذاشت. خواب دیده خانهای با حیاط کوچک و اتاقهایی چند، چیده شده و دور آن، سه مرد نشستهاند. این سوی حیاط، خودش و پیرزنی ریزنقش در اتاقی دیگر بودند.
هیچکس را از میان جمع نمیشناخت. نه آن مردها را نه این پیرزن را! از پیرزن پرسید این مردها چه کسانی هستند. پاسخ شنید آن روبهرویی که عمامه مشکی دارد پیامبر (ص) است، آن مرد هم که مولوی سبز دارد امیرالمومنین (ع) است. این طرف هم جوانی است که عمامه مشکی دارد؛ او امام حسن (ع) است.
خدیجه میگوید شروع کرد به خوشحالی که پیرزن به حرف آمد و گفت تو که از اینها بدت میآید! خدیجه با این حرف از خواب میپرد! ناراحت بوده که چرا زود از خواب بیدار شده. صبح خواب را برای مادربزرگش تعریف میکند. پاسخ مادربزرگ او را به فکر فرومیبرد: «معلوم است که این سید [آقا روحا…] سید حقیقی است و پیامبر (ص) و ائمه از تو رنجشی پیدا کردهاند… این [ازدواج] تقدیر توست!» خدیجه سالها بعد دوباره آن پیرزن را در خواب دید زمانی که فرزند اولش را باردار بود.
پیرزن این بار بدون اینکه طعنهای به خدیجه بزند به او گفته بود به دیدار حضرت زهرا (س) میرود. از قرائن توی خواب فهمید که فرزند توی راهش پسر است.
منتقدان چه میگویند؟
«الف لام خمینی» نوشته هدایتا… بهبودی مورد توجه منتقدان، نویسندگان و پژوهشگران قرار گرفت و هر یک درباره این اثر نکته و حرفی را بیان کرده و سعی در نقد آن و بیان نقاط ضعف و قوت اثر داشتند. در ادامه برخی از این نظرات را مرور میکنیم.
یک جلد کم است
حجتالاسلام رسول جعفریان / رئیس کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران
هدایتا… بهبودی زحمت زیادی برای تالیف این کتاب کشیده، ولی هنوز در آغاز راه هستیم و باید مجموعههای زیادی در این زمینه بنویسیم. باید برای ۲۰۰ شخصیت انقلاب حداقل ۲۰۰ کتاب یکجلدی خوب، متناسب با سبک زندگی آنها داشته باشیم. البته امیدوارم در تاریخنویسیمان با سبکی مطابق ذائقه نسل امروز پیش برویم و سطح دانش، معلومات و آموزشهایمان را بالا ببریم. هرچه مراکز علمی روی آموزش بیشتر تکیه کنند، مسلماً کارهای بعدی بهتر و کاملتر خواهد بود.
عینیات زندگی امام
علیرضا کمرهای / نویسنده و پژوهشگر
الف. لام در اسم این کتاب شاید تلویحی باشد بر حروف مقطعه. شاید بشود آن را دلیل رمزوارگی موضوعی دانست که وضوح را برنمیتابد، شاید موضوع فراتر از کلمه و کلام باشد. الف. لام کاربرد دیگری هم ممکن است داشته باشد و آن این است که به اسم تشخص میدهد. در تلفیق این دو تفسیر این معنا به دست میآید که الف. لام هم پنهانی و هم پیدایی صاحب اسم را در دست دارد که این یکی از وجوه مردان بزرگ است.
آقای بهبودی در این کتاب وارد مقولههای عرفانی نشده است. این کتاب به عالم عینیات و زندگی امام (ره) برمیگردد. هیچ زندگینامه بدون زمینه تاریخی و زمانه صاحب ترجمه نوشته شدنی نیست. کتاب الف.لام. خمینی را میشود در زمره زندگینامهها جا داد. زندگینامهنویسی امری سهل و ممتنع است به خصوص درباره کسی که مثل هیچکس نیست. حضرت امام (ره) مثل خودش است و نظیری نداشته است.
*روزنامه جام جم